کد مطلب:316834 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:145

مادر، در آستانه ی فلج کامل بود
در شماره ی هفتاد و چهار مجله ی خانواده مورخه پانزدهم تیرماه 1374 كرامتی نقل شده است كه آن را با اندكی تلخیص می خوانیم:

روز غم انگیزی بود. خواهرم به خانه مان آمد و سراسیمه گفت:دكترها قطع امید كرده اند، باید به تهران برویم.

او، پیش از این، موضوع را به مادر گفته بود. مادر كه محبت زیادی به فرزندان و دامادهایش دارد، از این موضوع به شدت متأثر و ناراحت می شود، اما چیزی به زبان نمی آورد.

در تاریخ بیستم بهمن ماه خواهر و شوهر خواهرم به تهران می روند. روحیه ی شوهر خواهرم خوب بود و ما انتظار داشتیم او دوباره به شیراز بازگردد اما در چهارم اسفند ماه خبر تأسف بار فوت او به خانواده مان رسید، از آن پس خواهرم و پنج فرزندش تنها ماندند.

اندوه مادر از شنیدن این خبر از همه بیشتر بود. او با شنیدن خبر ناگوار درگذشت دامادش، شوكه می شود و آنقدر بر سر و روی خود می كوبد كه از حال می رود. دو ماه از این ماجرا گذشته بود كه سر دردهای مادر شروع شد. او بارها می گفت: نمی دانم چرا سرم به شدت درد می گیرد.

روزی كه پسر خاله ام فوت كرد، مادر حال خوبی نداشت. خبرهای ناگوار در فواصل اندك به او رسید و دردهای مادر روز به روز تشدید می شد. آن روز هم مادر با شنیدن این خبر، از حال رفت و رنج اصلی او



[ صفحه 231]



آغاز شد. مادر به راحتی نمی توانست روی پا بایستد. هرچه سعی كردیم او را وادار كنیم در خانه استراحت كند، زیر بار نرفت و گفت: نه... من باید حتما در مراسم او شركت كنم.

او را به زحمت به مراسم بردیم. همه ی آنهایی كه آمده بودند، شاهد آشفتگی حال مادر بودند از همین رو با ایما و اشاره به من فهماندند كه او را با خود ببرم.

- مادر، بهتر است من و شما برویم.

- باشد دخترم، برویم.

وقتی مادر پذیرفت از مجلس برویم، یك دفعه دلم ریخت. او هرگز خودش را تسلیم بیماری نمی كرد. آن روز وقتی به ناتوانی خود واقف شد، بیم ما بیشتر شد. از همین رو، بلافاصله به همراه زن برادر و دختر عمویم او را به درمانگاه رساندیم. دكتر معالج پس از معاینه ی دقیق گفت: چیز مهمی نیست، اما قبل از خروج از مطب به زن برادرم گفت: شما بمانید تا من نسخه اش را بنویسم. از مطب بیرون رفتیم و او در غیاب ما گفت: این خانم سكته ی مغزی كرده و گویا خطر رفع شده است. به هر حال مراقبش باشید.

با اینكه دكتر گفته بود، خطر رفع شده، حال مادر روز به روز وخیم و وخیم تر می شد. نمی دانستیم چه باید بكنیم. یك هفته بعد كه من برای دیدن مادر رفتم، همسر برادرم گفت: حال مادر خوب نبود، او را به بیمارستان برده اند.

به سرعت خودم را به بیمارستان رساندم و وقتی رسیدم كه مادر را از اتاق معاینه با ویلچر بیرون آوردند.

خدای بزرگ چه صحنه ی دلخراشی بود، مادر پیش از این مثل كوه



[ صفحه 232]



استوار بود. حالا اما ناتوان و كم رمق روی ویلچر افتاده بود. بی اختیار اشك از چشمانم جاری شد.

- ایشان سكته ی مغزی كرده اند.

- اما آقای دكتر دست و پای مادر از كار افتاده است. این مشكل چطور حل می شود؟

- این بی حسی و بی حركتی تا چهار ماه دیگر ادامه می یابد. به مرور خوب خواهد شد ولی نباید امیدوار باشید كه او مثل سابق خوب و پر انرژی بشود.

برایمان مهم این بود كه مادر بماند. حتی اگر مجبور می شدیم همه ی عمر او را به این حال ببینیم، تحمل شرایط او باز هم آسان بود.

مادر به سختی راه می رفت. موقع راه رفتن، باید دو نفر به او كمك می كردند، با این حال چند قدم كه راه می رفت، ضعف به او مستولی می شد و رنگ از چهره اش می پرید. در نگاه مادر خواندم كه او بیشتر از ما از این وضع ناراحت است. او گاهی می گفت:

- آخر عمری روی دست شما افتادم. اسباب زحمت شده ام باید ببخشید.

حرفهای مادر مثل نیشتر به جانمان می نشست. البته ناگفته نماند كه او با وجود ناراحتی هنوز روحیه ی خوبی داشت. هرگز لبخند از لبهای مادر دور نمی شد. او می گفت: دلم نمی خواهد آخر عمری دست و پاگیر باشم. شما هیچ وقت دست و پاگیر نبوده و نخواهید بود.

این را من گفتم و دوباره برای رهایی مادر از این رنج تلاشم را آغاز كردم. مادر را به بیمارستان نمازی بردیم. شبانه از مادر عكس گرفته و قرار شد، صبح روز بعد برای جواب به بیمارستان برویم. روز بعد،



[ صفحه 233]



عكس را به دقت ملاحظه كردند و یكی از آنهایی كه تعجب كرده بود، گفت: عكس چیز خوبی را نشان نمی دهد، باید او را به یك متخصص مغز و اعصاب نشان بدهید.

گویی كار به جای باریك كشیده شده بود. پزشك معالج و متخصص مغز و اعصاب پیدایش نبود. او در بخشها برای ویزیت بیماران رفته بود و باید هر طور شده پیدایش می كردیم.

دكتر (ر) بعد از ملاحظه ی عكسها گفت: ایشان سكته نكرده اند. به دلیل ضربه ای كه به سرشان خورده دچار ضربه ی مغزی شده و خون در مغزشان لخته شده است. او باید هرچه سریعتر عمل بشود.

- عمل!... آقای دكتر یعنی تا این اندازه خطرناك است؟

- به خدا امید داشته باشید. من به اتاق عمل می روم و شما هم بیمار را بیاورید.

ساعت یازده و نیم شب مادر را به اتاق عمل بردند و ما دستهامان به دعا و استغاثه بلند بود. خطر هر لحظه در كمین ما بود و جز خداوند و ائمه ی اطهار علیهم السلام هیچ كس نمی توانست ما را یاری دهد.

یا قمر بنی هاشم مادرمان را از تو می خواهیم... یا اباالفضل علیه السلام به داد ما برس... ای سقای دشت كربلا سلامت مادرمان را خودت به او برگردان... یا اباالفضل العباس علیه السلام مادر را نجات بده...

زهره خواهرم سفره ی حضرت اباالفضل علیه السلام نذر كرد. من یك گوسفند نذر كردم كه به محض شنیدن سلامت مادر، قربانی كنم.

چه لحظات روحانی بود. چه دلهایی كه شكست و در اندوه ناراحتی مادر، مویه كرد. همه فقط و فقط به خدا و ائمه اطهار علیهم السلام امیدوار بودند. ساعت نزدیك یك بامداد بود كه یك نفر از اتاق عمل



[ صفحه 234]



بیرون آمد و لبخندزنان گفت:

- خدا را شكر كنید، حال مادرتان بد نیست. عمل موفقیت آمیز بود. مادر را به اتاق «آی. سی. یو» - مراقبتهای ویژه بعد از عمل - بردند و ما از خوشحالی روی پا بند نبودیم. وقتی مادر را به بخش منتقل می كردند، رنگ و روی پریده ای داشت. شب تا صبح خواهرم نزد او ماند و ساعت هفت با ما تماس گرفت و گفت:

- مادر می تواند دستها و پاهایش را بلند كند... مادر خوب شده است.

همان روز سفره ی نذری حضرت اباالفضل علیه السلام را انداختیم و گوسفند را قربانی كردیم. روزهای شاد زندگیمان به اعتبار دعاها و استغاثه ها آغاز شد.



با دو بازو گفت: تا در این تنید

شاخ سرو و شاخ شمشاد منید



لیك، باید از دم تیغ خسان

شاخه ی مرجان شوید و ارغوان



تا نپردازید از حالی به حال

كی مهیا می شود سیر كمال؟



این قدر كوشید تا آنكه مگر

پیشتر افتید در میدان ز سر



پیش دستی در جدال مشركین

پیش افتادن بود در راه دین



شعر از صابر همدانی



[ صفحه 235]